فرهنگ هم باعث خود شيفتگي مي شود؟
فرهنگ هم باعث خود شيفتگي مي شود؟
فرهنگ هم باعث خود شيفتگي مي شود؟
بسياري از صاحب نظران بر اين باورند که فرهنگ، شخصيت و ديدگاه هاي ما را نسبت به خودمان، تحت تأثير قرار مي دهد [هين(1) و لهمن(2)، 1997؛ مارکوس (3) و کيتاياما، 1991 ]. به علاوه، حتي درون يک کشور خاص نيز، ممکن است فرهنگ بر نگرش افراد نسبت به خود و تعريفي که از خود دارند، به طور کاملا متفاوت تأثير بگذارد [ پلاوت(4)، مارکوس و لاچمن(5)، 2002 ]. برخي تحقيقات نشان مي دهند، افرادي که در فرهنگ هاي فردگرا هستند، در مقايسه با افرادي که در فرهنگ هاي جمع گرا زندگي مي کنند، به طور قوي تري با احساسات مثبت در باره ي کفايت خود سازگارند [لي(6)، جونز (7)و ميناياما(8)، 2002 ] وکم تر متواضع هستند [کورمن (9) و اسرايرام(10)2002]. به احتمال بيشتري احساساتشان را روي ديگران فرافکني مي کنند و موقعيت هاي شخصي را از ديد خودشان که مخالف با ديد ديگران است، به ياد مي آورند [ کوهن(11) و گانز (12)، 2002]. همچنين، بيش تر گرفتار خود بزرگ بيني هستند [کورمن، 2001]و تمايل دارند خوشبختي را مرتبط با خود و دور از ديگران گزارش کنند [کيتاياما، مارکوس و کوروکاوا (13)، 2000].
اين يافته ها، همه وهمه به تصور روشني از تفاوت بين فرهنگ هاي جمع گرا و فردگرا، به حسب خود پنداره و ادراک خود، اشاره دارند. همان طور که تحقيقات نشان مي دهند، فردگرايي، تمرکز بيش تر روي خود، و جمع گرايي تمرکز بيش تر روي گروه را تشويق مي کند. اين تمرکز بر خود در افراد فرهنگ هاي فردگرا، بيش تر به شکل خودشيفتگي ظاهر مي شود. در تحقيقي روي گروه هاي قومي متفاوت در اروپا، آسيا، کانادا و آمريکا، 3445 نفر از افراد 8 تا 83 ساله که سن متوسط آن ها به طور کلي 24 سال مي شد واز طريق اينترنت به پرسش نامه جواب داده بودند، مورد بررسي قرار گرفتند. از اين تعداد، 74 درصد سفيد پوست، 7 درصد اسپانيايي، 7 درصد آسيايي، 6 درصد سياه پوست، 1 درصد آمريکاي جنوبي و 2 درصد هم مقيم استراليا بودند. نتايج تحقيق نشان داد که آمريکايي ها، گزارش کننده ي بالاترين درجات خود شيفتگي و به دنبال آن اروپايي ها، کانادائي ها، آسيايي ها و خاورميانه اي ها، به ترتيب بيش ترين درجه ي خودشيفتگي را داشتند. با دسته بندي منطقه هاي گو ناگون به گروه هايي که فردگرايي بيشتري را ظاهر مي ساختند، در مقايسه با گروههايي که فردگرايي کمتر را نشان مي دادند، معلوم شد، فردگرايي بيش تر با خودشيفتگي بيش تر ارتباط مستقيم و مثبت دارد. بنا براين مي توان نتيجه گرفت، فرهنگ هايي که بر فردگرايي و استقلال تأکيد دارند، بيش تر احتمال دارد، در افرادشان خودشيفتگي به وجود آورند. در ايالات متحده ي آمريکا، به طور معناداري خودشيفتگي بيشتري نسبت به کشورهاي آسيايي يا خاورميانه ظاهر مي شود و اين نتيجه، با درجه ي فردگرايي ظاهر شده در اين کشورها هماهنگ است.
پيشينه ي تحقيق درباره ي فرهنگ و نشانه شانسي اختلال شخصيت خودشيفته، براي ما شناخته شده نيست و ما، داده هايي مستقيم در اين زمينه به دست نياورده ايم. با وجود اين، تحقيقات بين فرهنگي انجام شده درباره ي نشانه شناسي، انواع اختلالات رواني مانند افسردگي، اسکيزوفرني، اضطراب، فوبي اجتماعي، وسواس، و اختلالات شخصيت ديگر، و تأثير فرهنگ بر نشانه شناسي و ظهور نشانه هاي بيماري رواني را نشان مي دهند.
زماني که صاحب نظران روان شناسي، به فردي به عنوان فرد خودشيفته اشاره مي کنند، مشخصاتي را برمي شمارند که در نارسيسوس وجود داشت. از روي جزئيات افسانه، مي توان گفت که نارسيسوس ويژگي هايي مانند ناآگاهي شخصي، فقدان هم دلي براي احساسات ديگران، سردي عاطفي و هيجاني، خود بيني، خود خوب تمايز نيافته و خود بزرگ بيني داشته است [استونس (16)، 2000].
واژه ي خودشيفتگي را اولين بار هولاک اليس (17) و نيک (18)، در پايان قرن نوزدهم (1898) به روان پزشکي معرفي کردند. اليس، نوعي از حالت خود برانگيختگي جنسي را همانند تمايل نارسيسوس توصيف مي کرد که در آن، احساسات جنسي در تحسين خود جذب مي شوند [گلدبرگ (19)، 1980]. واژه ي خودشيفتگي، در سال 1914 به نظريه ي روان تحليلي فرويد (20) با نوشتن مقاله اي تحت عنوان «درباره ي خودشيفتگي »توسط او، ملحق شد.
فرويد و رانک (21)، اين واژه را براي توصيف فرايند هاي شخصيتي، با ويژگي عشق به خود و محوريت خود، به کار بردند [ريواس(22)، 2001]. فرويد در مقاله اش، خودشيفتگي را نوعي انحراف جنسي که در برگيرنده ي يک عشق جنسي بيمار گونه به بدن خود فرد است، توصيف کرد. [سندلر (23) و پرسون (24)، 1991 ]. پس از او، هانيز کوهات (25) بود (1971-1977) که اصطلاح «اختلال شخصيت خودشيفته »را در کار باليني اش با افراد خودشيفته به کار گرفت، و اين اصطلاح به او نسبت داده شد.
خودشيفتگي سالم، يک موتور محرک قوي براي پيشرفت شخصي بشر است. در رشد حس سالم از خود يا خودشيفتگي سالم، فرد حس روشني از خود دارد، احساس رضايت مي کند، سطح ثابت و معقولي از عزت نفس را داراست و نسبت به خود و نيازهايش، آگاه و هوشيار است. در موفقيت هايش مغرور مي شود، اما آن ها را بزرگ نمايي نمي کند. همچنين، موفقيت ها و توانايي هاي ديگران را بي ارزش نمي داند. ضمن پاسخ به نيازهاي خود، به نيازهاي ديگران نيز توجه مي کند و به آن ها پاسخ مي دهد و قادر به درک احساسات و نيازهاي ديگران وهم دلي با آن ها ست. در واقع، خودشيفتگي سالم، همان احساس ارزشمندي و احترام به نفس متعادل است.
خود شيفتگي مرضي، خيلي کم با خود شيفتگي سالم مربوط است. اين نوع از خود شيفتگي، روي هر نوع توجه (حتي روي توجهات منفي مانند نفرت و دشمني ) از سوي هر کسي که باشد، رشد مي کند. خود شيفتگي ناسالم، از واقعيت به دور و در واقع، شکل خطرناکي از خود شيفتگي است. اختلال شخصيت خودشيفته، همان خودشيفتگي ناسالم يا مرضي است.
ويژگي اصلي شخصيت خودشيفته، احساس خود بزرگي بيني است. اما به طور متناقض، زير اين خودبزرگ بيني، فرد خودشيفته از عزت نفسي پائين، شکننده و آسيب پذير رنج مي برد. عزت نفسي که وجود و عدمش، قدرت و ضعفش، و کاستي و افزايشش، بستگي به تحسين و ارزيابي، يا فقدان تحسين و ارزيابي منفي ديگران دارد. عزت نفسي که در نوسان است، ثبات و هويت ندارد و اگر چه در فرد خودشيفته ظاهرا بالا و قوي است، در حقيقت وجود واقعي ندارد و کاذب است. زيرا اگر واقعي بود، نيازمند و وابسته به تمجيد و تحسين دائمي از طرف ديگران نبود. بنابراين مشکل اصلي فرد خودشيفته، حس پنهان حقارت است. خودبزرگ بيني، فقط پوششي استفاده شده براي پوشاندن احساسات عميق بي کفايتي است.
در شخصيت فرد خودشيفته، نوعي آشفتگي در حس فرد نسبت به خود وجود دارد. فرد خودشيفته، تصويري بسيار جعلي و بزرگ منشانه از خود مي سازد (خود دروغين ). سپس آن را به افراد ديگر ارائه مي دهد و هر واکنش آن ها را نظارت و کنترل مي کند. واکنش هايي که با اطلاعات گنجانده شده در خود دروغين مطابقت دارند، نوعي حس شناور همه کارتواني، همه چيزداني، درخشندگي و کمال در او به وجود مي آورند، و واکنش هايي که خود دروغين را رد مي کنند، موجب آسيب به او مي شوند (يک رنج آزار دهنده ). فرد خودشيفته، يا منبع واکنش آسيب زننده را بي ارزش مي کند و يا به خود دروغين، براي انطباق با آن هشدار مي دهد. بنابراين، آسيب پذيري عزت نفس فرد خودشيفته موجب مي شود، نسبت به آسيب ناشي از انتقاد يا شکست، خيلي حساس باشد. اگر چه ممکن است، به ظاهر اين حساسيت را نشان ندهد ولي انتقاد باعث مي شود که احساس پستي،خجالت، سر افکندگي، حقارت، افسردگي، پوچي و تهي بودن کند.همچنين در مقابل انتقاد يا تهديد عزت نفس ممکن است، با بي اعتنايي، تکبر، خشم و نافرماني واکنش نشان دهد.
سبک اسنادي فرد خودشيفته، بدين گونه است که موفقيت ها را به توانايي خود نسبت مي دهد، و به خاطر شکست ها، ديگران را سر زنش مي کند و آن ها را به حساب ديگران مي گذارد. فرد خود شيفته خود را برتر، استثنايي و يا بي همتا مي داند و از ديگران انتظار دارد که او را به همين صورت در نظر بگيرند. او معتقد است، نيازهايش استثنايي و فراسوي بينش افراد معمولي است. عزت نفس فرد خودشيفته، با نسبت دادن ارزش آرماني به کساني که با آن ها در رابطه است، افزايش مي يابد؛ يعني بازتاب آينه وار خودش.
در رابطه با ديگران، بر اساس منافع خودش، يا ديگران را بالا مي برد و ارزش بيش از حد به آن ها مي دهد و يا به طور کامل آن ها را بي ارزش مي داند و تحقير مي کند. روابط فرد خودشيفته با ديگران شکننده است، و به علت رعايت نکردن اصول رفتاري مرسوم، ديگران را خشمگين مي کند. فرد خودشيفته، قدرت هم حسي ندارد و تظاهر به هم دردي او براي کسب مقاصد شخصي است. مسائل بين فردي، طرد شدن، و مشکلات شغلي، از مشکلاتي هستند که فرد خودشيفته با رفتار خود، آن ها را به وجود مي آورد؛ مشکلاتي که خود او، حداقل توانايي را براي مدارا با آن ها دارد.
در واقع او قادر نيست، به ديگران تکيه يا اعتماد کند. بنابراين، ارتباطات بي شما رو سطحي را براي بيرون کشيدن ستايش و احترام از ديگران به وجود مي آورد. او همچنين آماده است، ارزش ها را براي به دست آوردن علاقه و توجه تغيير دهد. او درعين آرزوي داشتن عشقي رومانتيک و ايده آل، و نيز داشتن عاشقي تحسين کننده، قادر نيست در عشق باقي بماند و ظرفيتي آسيب ديده براي ارتباط تعهد آور نشان مي دهد.
افراد خودشيفته، ويژگي ها ي مثبتي نيز دارند که آن ها را در ظاهر جذاب مي کند. براي مثال افراد خودشيفته تمايل دارند، بسيار برونگرا باشند. [برادلي و امونس، 1992]. آن ها از نظر اجتماعي با شهامت و با جرأت هستند و کم تر اضطراب اجتماعي دارند. همچنين خونگرم، زود جوش، اجتماعي و اهل معاشرتند. شيوع اختلال شخصيت خودشيفته، در جمعيت باليني حدود 2 تا 16 درصد، ودر جمعيت کلي،کم تر از 1 درصد برآورده شده است.
صفات خودشيفتگي به ويژه ممکن است، در نوجوانان شايع باشد و لزوما مبين آن نيست که چنين فردي، به اختلال شخصيت خودشيفته مبتلا خواهد شد. افراد مبتلا به اختلال شخصيت خودشيفته ممکن است، در سازگاري با محدوديت هاي جسماني و شغلي که جزو جدايي ناپذير فرايند مسن شدن هستند، مشکلات ويژه اي داشته باشند.
همچنين تحقيقات نشان مي دهند، ميزان خودشيفتگي، با افزايش سن کاهش مي يابد [فوستر، کمپل و تورانج، 2003]. شيوع اختلال شخصيت خودشيفته، در مردان بيش تر از زنان است و بين 50تا 75 درصد افرادي که روي آن ها تشخيص اختلال شخصيت خودشيفته گذاشته مي شود، مرد هستند. کربزگ (1989)، خودشيفتگي را بر حسب يک بعد تنها که دامنه اي از خودشيفتگي را از به هنجار تا نابه هنجار (مرضي )دربرمي گيرد،مفهوم سازي کرده است. واتسون، هايکرمن و موريس (1996)نيز شواهدي در حمايت از اين فرضيه که خودشيفتگي مي تواند در پيوستاري از عملکرد شخصي سالم تا ناسالم در نظر گرفته شود، ارائه کرده اند. صاحب نظران ديگر، با مفهوم سازي خودشيفتگي به دو نوع مجزاي «خودشيفتگي آشکار »و «خودشيفتگي پنهان »، گوناگوني هاي متفاوت مدل ابعادي را ناچيز در نظر گرفته اند [وينک 1991؛وينک و دوناهيو 1997].
ونيک (1991)درصد، بر آمد، اين نبود همبستگي بين دو اندازه ي استنباط شده از يک مفهوم (خودشيفتگي ) را، با بررسي ارتباطات آن ها با انداره هاي ديگر خودشيفتگي، روشن کند. در تحليلي از مؤلفه هاي اصلي شش مقياس خودشيفتگي پرسش نامه ي شخصيتي مينه سوتا (MMPI )، وينک به طور غيره منتظره، دو عامل عمودي و جدا از هم را مشاهده کرد :يکي نشان دهنده ي آسيب پذيري و حساسيت، و ديگر ي بيان کننده ي خود بزرگ بيني و نمايشگري. اين يافته، بعدها توسط راشون و هومستروم (1996)، در مطالعه ي ديگر ي درباره ي خود شيفتگي مجددا به دست آمد.
فردي که محيطش از خود بزرگ بيني او حمايت مي کند و از او مي خواهد که هر چه بيش تر به نمايش خود بپردازد، به عنوان فردي خود شيفته ي نمايشگر رشد مي کند. به چنين فردي گفته مي شود، تو برتر از ديگران هستي، اما در عين حال، احساسات شخصي او ناديده گرفته مي شوند. بنابر اين، براي تجديد و اصلاح احساس کفايتش، محيط را مجبور مي کند، براي حمايت از ادعاهاي بزرگ منشانه ي او در باره ي برتري و کمال حمايت کند.
برخلاف خودشيفتگي آشکار، خودشيفتگي پنهان زماني شکل مي گيرد که محيط، به وسيله ي خود بزرگ بيني فرد احساس تهديد، و به فرونشاني و جلوگيري از او از ابراز اين خود بزرگ بيني اقدام مي کند. چنين فردي ياد مي گيرد، خودبزرگ بيني خود را پنهان کند. بنابر اين، فرد خود شيفته ي پنهان ، احساسات خود بزرگ بيني اش را فقط زماني آشکار خواهد ساخت. که آشکا ر خواهد ساخت که متقاعد شود، چنين ابرازي، امن و بي خطر است [مانفليد،1992 ].
به طور کلي، تحقيقات بين فرهنگي انجام شده و بررسي انواع اختلالات رواني در جوامع و فرهنگ ها، و يا گروه هاي قومي در جامعه اي خاص، نشان مي دهند، عامل هاي اجتماعي - فرهنگي در شکل گيري، شيوع و بروز نشانه هاي بيماري هاي رواني، نقش مهمي دارند. اگر چه درباره ي همه ي انواع اختلالات رواني تحقيق نشده است و تعداد تحقيقات انجام شده درباره ي بعضي از انواع اختلالات،کم بوده، اما عامل فرهنگ در سطح جهاني، همواره به عنوان عاملي مهم و قابل بحث در اين زمينه مطرح بوده است و تحقيقات بين فرهنگي، به ويژه در مورد فرهنگ و نشانه شناسي بيماري ها، رو به افزايش است.
محققان بين فرهنگي اختلالات معتقدند که عامل هاي اجتماعي - فرهنگي در ديدگاه سنتي زيستي - پزشکي درباره ي اختلال رواني که به اعمال نفوذ مؤثر بر راهنماهاي تشخيصي معاصر ادامه مي دهد، کاملا مورد نظر قرار نمي گيرد و اگر چه DSM-IV به تغييرات مهمي به منظور فهم مسائل بين فرهنگي دست زده است، با وجود اين، به کاربرد، تأييد و تقويت ديدگاه زيستي - پزشکي که اختلالات رواني را به عنوان ماهيت هاي جدا و اغلب تغييرناپذير از نظر فرهنگي مي نگرد، ادامه مي دهد.
منبع:مجله ي مشاور مدرسه ش6
/س
اين يافته ها، همه وهمه به تصور روشني از تفاوت بين فرهنگ هاي جمع گرا و فردگرا، به حسب خود پنداره و ادراک خود، اشاره دارند. همان طور که تحقيقات نشان مي دهند، فردگرايي، تمرکز بيش تر روي خود، و جمع گرايي تمرکز بيش تر روي گروه را تشويق مي کند. اين تمرکز بر خود در افراد فرهنگ هاي فردگرا، بيش تر به شکل خودشيفتگي ظاهر مي شود. در تحقيقي روي گروه هاي قومي متفاوت در اروپا، آسيا، کانادا و آمريکا، 3445 نفر از افراد 8 تا 83 ساله که سن متوسط آن ها به طور کلي 24 سال مي شد واز طريق اينترنت به پرسش نامه جواب داده بودند، مورد بررسي قرار گرفتند. از اين تعداد، 74 درصد سفيد پوست، 7 درصد اسپانيايي، 7 درصد آسيايي، 6 درصد سياه پوست، 1 درصد آمريکاي جنوبي و 2 درصد هم مقيم استراليا بودند. نتايج تحقيق نشان داد که آمريکايي ها، گزارش کننده ي بالاترين درجات خود شيفتگي و به دنبال آن اروپايي ها، کانادائي ها، آسيايي ها و خاورميانه اي ها، به ترتيب بيش ترين درجه ي خودشيفتگي را داشتند. با دسته بندي منطقه هاي گو ناگون به گروه هايي که فردگرايي بيشتري را ظاهر مي ساختند، در مقايسه با گروههايي که فردگرايي کمتر را نشان مي دادند، معلوم شد، فردگرايي بيش تر با خودشيفتگي بيش تر ارتباط مستقيم و مثبت دارد. بنا براين مي توان نتيجه گرفت، فرهنگ هايي که بر فردگرايي و استقلال تأکيد دارند، بيش تر احتمال دارد، در افرادشان خودشيفتگي به وجود آورند. در ايالات متحده ي آمريکا، به طور معناداري خودشيفتگي بيشتري نسبت به کشورهاي آسيايي يا خاورميانه ظاهر مي شود و اين نتيجه، با درجه ي فردگرايي ظاهر شده در اين کشورها هماهنگ است.
فرهنگ و اختلال شخصيت خودشيفته
پيشينه ي تحقيق درباره ي فرهنگ و نشانه شانسي اختلال شخصيت خودشيفته، براي ما شناخته شده نيست و ما، داده هايي مستقيم در اين زمينه به دست نياورده ايم. با وجود اين، تحقيقات بين فرهنگي انجام شده درباره ي نشانه شناسي، انواع اختلالات رواني مانند افسردگي، اسکيزوفرني، اضطراب، فوبي اجتماعي، وسواس، و اختلالات شخصيت ديگر، و تأثير فرهنگ بر نشانه شناسي و ظهور نشانه هاي بيماري رواني را نشان مي دهند.
خودشيفتگي
زماني که صاحب نظران روان شناسي، به فردي به عنوان فرد خودشيفته اشاره مي کنند، مشخصاتي را برمي شمارند که در نارسيسوس وجود داشت. از روي جزئيات افسانه، مي توان گفت که نارسيسوس ويژگي هايي مانند ناآگاهي شخصي، فقدان هم دلي براي احساسات ديگران، سردي عاطفي و هيجاني، خود بيني، خود خوب تمايز نيافته و خود بزرگ بيني داشته است [استونس (16)، 2000].
واژه ي خودشيفتگي را اولين بار هولاک اليس (17) و نيک (18)، در پايان قرن نوزدهم (1898) به روان پزشکي معرفي کردند. اليس، نوعي از حالت خود برانگيختگي جنسي را همانند تمايل نارسيسوس توصيف مي کرد که در آن، احساسات جنسي در تحسين خود جذب مي شوند [گلدبرگ (19)، 1980]. واژه ي خودشيفتگي، در سال 1914 به نظريه ي روان تحليلي فرويد (20) با نوشتن مقاله اي تحت عنوان «درباره ي خودشيفتگي »توسط او، ملحق شد.
فرويد و رانک (21)، اين واژه را براي توصيف فرايند هاي شخصيتي، با ويژگي عشق به خود و محوريت خود، به کار بردند [ريواس(22)، 2001]. فرويد در مقاله اش، خودشيفتگي را نوعي انحراف جنسي که در برگيرنده ي يک عشق جنسي بيمار گونه به بدن خود فرد است، توصيف کرد. [سندلر (23) و پرسون (24)، 1991 ]. پس از او، هانيز کوهات (25) بود (1971-1977) که اصطلاح «اختلال شخصيت خودشيفته »را در کار باليني اش با افراد خودشيفته به کار گرفت، و اين اصطلاح به او نسبت داده شد.
خودشيفتگي سالم و خودشيفتگي مرضي
خودشيفتگي سالم، يک موتور محرک قوي براي پيشرفت شخصي بشر است. در رشد حس سالم از خود يا خودشيفتگي سالم، فرد حس روشني از خود دارد، احساس رضايت مي کند، سطح ثابت و معقولي از عزت نفس را داراست و نسبت به خود و نيازهايش، آگاه و هوشيار است. در موفقيت هايش مغرور مي شود، اما آن ها را بزرگ نمايي نمي کند. همچنين، موفقيت ها و توانايي هاي ديگران را بي ارزش نمي داند. ضمن پاسخ به نيازهاي خود، به نيازهاي ديگران نيز توجه مي کند و به آن ها پاسخ مي دهد و قادر به درک احساسات و نيازهاي ديگران وهم دلي با آن ها ست. در واقع، خودشيفتگي سالم، همان احساس ارزشمندي و احترام به نفس متعادل است.
خود شيفتگي مرضي، خيلي کم با خود شيفتگي سالم مربوط است. اين نوع از خود شيفتگي، روي هر نوع توجه (حتي روي توجهات منفي مانند نفرت و دشمني ) از سوي هر کسي که باشد، رشد مي کند. خود شيفتگي ناسالم، از واقعيت به دور و در واقع، شکل خطرناکي از خود شيفتگي است. اختلال شخصيت خودشيفته، همان خودشيفتگي ناسالم يا مرضي است.
ويژگي اصلي شخصيت خودشيفته، احساس خود بزرگي بيني است. اما به طور متناقض، زير اين خودبزرگ بيني، فرد خودشيفته از عزت نفسي پائين، شکننده و آسيب پذير رنج مي برد. عزت نفسي که وجود و عدمش، قدرت و ضعفش، و کاستي و افزايشش، بستگي به تحسين و ارزيابي، يا فقدان تحسين و ارزيابي منفي ديگران دارد. عزت نفسي که در نوسان است، ثبات و هويت ندارد و اگر چه در فرد خودشيفته ظاهرا بالا و قوي است، در حقيقت وجود واقعي ندارد و کاذب است. زيرا اگر واقعي بود، نيازمند و وابسته به تمجيد و تحسين دائمي از طرف ديگران نبود. بنابراين مشکل اصلي فرد خودشيفته، حس پنهان حقارت است. خودبزرگ بيني، فقط پوششي استفاده شده براي پوشاندن احساسات عميق بي کفايتي است.
در شخصيت فرد خودشيفته، نوعي آشفتگي در حس فرد نسبت به خود وجود دارد. فرد خودشيفته، تصويري بسيار جعلي و بزرگ منشانه از خود مي سازد (خود دروغين ). سپس آن را به افراد ديگر ارائه مي دهد و هر واکنش آن ها را نظارت و کنترل مي کند. واکنش هايي که با اطلاعات گنجانده شده در خود دروغين مطابقت دارند، نوعي حس شناور همه کارتواني، همه چيزداني، درخشندگي و کمال در او به وجود مي آورند، و واکنش هايي که خود دروغين را رد مي کنند، موجب آسيب به او مي شوند (يک رنج آزار دهنده ). فرد خودشيفته، يا منبع واکنش آسيب زننده را بي ارزش مي کند و يا به خود دروغين، براي انطباق با آن هشدار مي دهد. بنابراين، آسيب پذيري عزت نفس فرد خودشيفته موجب مي شود، نسبت به آسيب ناشي از انتقاد يا شکست، خيلي حساس باشد. اگر چه ممکن است، به ظاهر اين حساسيت را نشان ندهد ولي انتقاد باعث مي شود که احساس پستي،خجالت، سر افکندگي، حقارت، افسردگي، پوچي و تهي بودن کند.همچنين در مقابل انتقاد يا تهديد عزت نفس ممکن است، با بي اعتنايي، تکبر، خشم و نافرماني واکنش نشان دهد.
سبک اسنادي فرد خودشيفته، بدين گونه است که موفقيت ها را به توانايي خود نسبت مي دهد، و به خاطر شکست ها، ديگران را سر زنش مي کند و آن ها را به حساب ديگران مي گذارد. فرد خود شيفته خود را برتر، استثنايي و يا بي همتا مي داند و از ديگران انتظار دارد که او را به همين صورت در نظر بگيرند. او معتقد است، نيازهايش استثنايي و فراسوي بينش افراد معمولي است. عزت نفس فرد خودشيفته، با نسبت دادن ارزش آرماني به کساني که با آن ها در رابطه است، افزايش مي يابد؛ يعني بازتاب آينه وار خودش.
در رابطه با ديگران، بر اساس منافع خودش، يا ديگران را بالا مي برد و ارزش بيش از حد به آن ها مي دهد و يا به طور کامل آن ها را بي ارزش مي داند و تحقير مي کند. روابط فرد خودشيفته با ديگران شکننده است، و به علت رعايت نکردن اصول رفتاري مرسوم، ديگران را خشمگين مي کند. فرد خودشيفته، قدرت هم حسي ندارد و تظاهر به هم دردي او براي کسب مقاصد شخصي است. مسائل بين فردي، طرد شدن، و مشکلات شغلي، از مشکلاتي هستند که فرد خودشيفته با رفتار خود، آن ها را به وجود مي آورد؛ مشکلاتي که خود او، حداقل توانايي را براي مدارا با آن ها دارد.
در واقع او قادر نيست، به ديگران تکيه يا اعتماد کند. بنابراين، ارتباطات بي شما رو سطحي را براي بيرون کشيدن ستايش و احترام از ديگران به وجود مي آورد. او همچنين آماده است، ارزش ها را براي به دست آوردن علاقه و توجه تغيير دهد. او درعين آرزوي داشتن عشقي رومانتيک و ايده آل، و نيز داشتن عاشقي تحسين کننده، قادر نيست در عشق باقي بماند و ظرفيتي آسيب ديده براي ارتباط تعهد آور نشان مي دهد.
افراد خودشيفته، ويژگي ها ي مثبتي نيز دارند که آن ها را در ظاهر جذاب مي کند. براي مثال افراد خودشيفته تمايل دارند، بسيار برونگرا باشند. [برادلي و امونس، 1992]. آن ها از نظر اجتماعي با شهامت و با جرأت هستند و کم تر اضطراب اجتماعي دارند. همچنين خونگرم، زود جوش، اجتماعي و اهل معاشرتند. شيوع اختلال شخصيت خودشيفته، در جمعيت باليني حدود 2 تا 16 درصد، ودر جمعيت کلي،کم تر از 1 درصد برآورده شده است.
صفات خودشيفتگي به ويژه ممکن است، در نوجوانان شايع باشد و لزوما مبين آن نيست که چنين فردي، به اختلال شخصيت خودشيفته مبتلا خواهد شد. افراد مبتلا به اختلال شخصيت خودشيفته ممکن است، در سازگاري با محدوديت هاي جسماني و شغلي که جزو جدايي ناپذير فرايند مسن شدن هستند، مشکلات ويژه اي داشته باشند.
همچنين تحقيقات نشان مي دهند، ميزان خودشيفتگي، با افزايش سن کاهش مي يابد [فوستر، کمپل و تورانج، 2003]. شيوع اختلال شخصيت خودشيفته، در مردان بيش تر از زنان است و بين 50تا 75 درصد افرادي که روي آن ها تشخيص اختلال شخصيت خودشيفته گذاشته مي شود، مرد هستند. کربزگ (1989)، خودشيفتگي را بر حسب يک بعد تنها که دامنه اي از خودشيفتگي را از به هنجار تا نابه هنجار (مرضي )دربرمي گيرد،مفهوم سازي کرده است. واتسون، هايکرمن و موريس (1996)نيز شواهدي در حمايت از اين فرضيه که خودشيفتگي مي تواند در پيوستاري از عملکرد شخصي سالم تا ناسالم در نظر گرفته شود، ارائه کرده اند. صاحب نظران ديگر، با مفهوم سازي خودشيفتگي به دو نوع مجزاي «خودشيفتگي آشکار »و «خودشيفتگي پنهان »، گوناگوني هاي متفاوت مدل ابعادي را ناچيز در نظر گرفته اند [وينک 1991؛وينک و دوناهيو 1997].
خودشيفتگي آشکار و خودشيفتگي پنهان
ونيک (1991)درصد، بر آمد، اين نبود همبستگي بين دو اندازه ي استنباط شده از يک مفهوم (خودشيفتگي ) را، با بررسي ارتباطات آن ها با انداره هاي ديگر خودشيفتگي، روشن کند. در تحليلي از مؤلفه هاي اصلي شش مقياس خودشيفتگي پرسش نامه ي شخصيتي مينه سوتا (MMPI )، وينک به طور غيره منتظره، دو عامل عمودي و جدا از هم را مشاهده کرد :يکي نشان دهنده ي آسيب پذيري و حساسيت، و ديگر ي بيان کننده ي خود بزرگ بيني و نمايشگري. اين يافته، بعدها توسط راشون و هومستروم (1996)، در مطالعه ي ديگر ي درباره ي خود شيفتگي مجددا به دست آمد.
خود شيفتگي آشکار
فردي که محيطش از خود بزرگ بيني او حمايت مي کند و از او مي خواهد که هر چه بيش تر به نمايش خود بپردازد، به عنوان فردي خود شيفته ي نمايشگر رشد مي کند. به چنين فردي گفته مي شود، تو برتر از ديگران هستي، اما در عين حال، احساسات شخصي او ناديده گرفته مي شوند. بنابر اين، براي تجديد و اصلاح احساس کفايتش، محيط را مجبور مي کند، براي حمايت از ادعاهاي بزرگ منشانه ي او در باره ي برتري و کمال حمايت کند.
خودشيفتگي پنهان
برخلاف خودشيفتگي آشکار، خودشيفتگي پنهان زماني شکل مي گيرد که محيط، به وسيله ي خود بزرگ بيني فرد احساس تهديد، و به فرونشاني و جلوگيري از او از ابراز اين خود بزرگ بيني اقدام مي کند. چنين فردي ياد مي گيرد، خودبزرگ بيني خود را پنهان کند. بنابر اين، فرد خود شيفته ي پنهان ، احساسات خود بزرگ بيني اش را فقط زماني آشکار خواهد ساخت. که آشکا ر خواهد ساخت که متقاعد شود، چنين ابرازي، امن و بي خطر است [مانفليد،1992 ].
وجوه اشتراک وتمايز خودشيفتگي آشکار وخودشيفتگي پنهان
به طور کلي، تحقيقات بين فرهنگي انجام شده و بررسي انواع اختلالات رواني در جوامع و فرهنگ ها، و يا گروه هاي قومي در جامعه اي خاص، نشان مي دهند، عامل هاي اجتماعي - فرهنگي در شکل گيري، شيوع و بروز نشانه هاي بيماري هاي رواني، نقش مهمي دارند. اگر چه درباره ي همه ي انواع اختلالات رواني تحقيق نشده است و تعداد تحقيقات انجام شده درباره ي بعضي از انواع اختلالات،کم بوده، اما عامل فرهنگ در سطح جهاني، همواره به عنوان عاملي مهم و قابل بحث در اين زمينه مطرح بوده است و تحقيقات بين فرهنگي، به ويژه در مورد فرهنگ و نشانه شناسي بيماري ها، رو به افزايش است.
محققان بين فرهنگي اختلالات معتقدند که عامل هاي اجتماعي - فرهنگي در ديدگاه سنتي زيستي - پزشکي درباره ي اختلال رواني که به اعمال نفوذ مؤثر بر راهنماهاي تشخيصي معاصر ادامه مي دهد، کاملا مورد نظر قرار نمي گيرد و اگر چه DSM-IV به تغييرات مهمي به منظور فهم مسائل بين فرهنگي دست زده است، با وجود اين، به کاربرد، تأييد و تقويت ديدگاه زيستي - پزشکي که اختلالات رواني را به عنوان ماهيت هاي جدا و اغلب تغييرناپذير از نظر فرهنگي مي نگرد، ادامه مي دهد.
منبع:مجله ي مشاور مدرسه ش6
/س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}